پيامبر خدا صلی الله عليه وآله:
خداوند متعال، روشنى چشم مرا در نماز نهاده و آن را محبوب من ساخته، همان گونه كه خوراك براى گرسنه و آب براى تشنه گوارا شده است.
الأمالي للطوسي: ص ۵۲۸/ شناختنامه نماز: ج1 ص94
پيامبر خدا صلی الله عليه وآله:
خداوند متعال، روشنى چشم مرا در نماز نهاده و آن را محبوب من ساخته، همان گونه كه خوراك براى گرسنه و آب براى تشنه گوارا شده است.
الأمالي للطوسي: ص ۵۲۸/ شناختنامه نماز: ج1 ص94
بسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
ابوراحج از شيعيان مخلص شهر حله، سرپرست يکى از حمام هاى عمومى آن شهر بود، بدين جهت، بسيارى از مردم او را مى شناختند. در آن زمان، فرماندار حله شخصى ناصبى به نام مرجان صغير بود. به او گزارش دادند که ابوراجح حلى از بعضى اصحاب منافق رسول خدا (ص ) بدگويى مى کند. فرماندار دستور داد او را آوردند. آن قدر زدند که تمام بدنش مجروح گشت و دندان هاى پيشين ريخت. همچنين زبانش را بيرون آوردند و با جوالدوز سوراخ کردند و بينى اش را نيز بريدند و او را با وضع بسيار دلخراشى به عده اى از اوباش سپردند. آنها ريسمان بر گردن او کرده و در کوچه و خيابان هاى شهر حله مى گرداندند! و مردم هم از هر طرف هجوم آورده او را مى زدند. به طورى که تمام بدنش مجروح شد، و به قدرى از بدنش خون رفت و که ديگر نمى توانست حرکت کند و روى زمين افتاد، نزديک بود جان تسليم کند.
جريان را به فرماندار اطلاع دادند. وى تصميم گرفت او را بکشد، ولى جمعى از حاضران گفتند:
- او پيرمرد فرتوتى است و به اندازه کافى مجازات شده و خواه ناخواه به زودى مى ميرد، شما از کشتن او صرف نظر کنيد و خون او را به گردن نگيريد!
به خاطر اصرار زياد مردم - در حالى که صورت و زبان ابوراجح به سختى ورم کرده بود - فرماندار او را آزاد کرد. خويشان او آمدند و نيمه جان وى را به خانه بردند و کسى شک نداشت که او خواهد مرد.
اما فرداى همان روز، مردم با کمال تعجب ديدند که او ايستاده نماز مى خواند و از هر لحاظ سالم است و دندان هايش در جاى خود قرار گرفته و زخم هاى بدنش خوب شده و هيچ گونه اثرى از آن همه زخم نيست. و با تعجب از او پرسيدند:
- چطور شد که اين گونه نجات يافتى و گويى اصلا تو را کتک نزدند؟!
ابوراجح گفت:
- من وقتى که در بستر مرگ افتادم، حتى با زبان نتوانستم دعا و تقاضاى کمک از مولايم حضرت ولى عصر(عج ) نمايم. لذا تنها در قلبم متوسل به آن حضرت شدم و از آن حضرت درخواست عنايت کردم.
وقتى که شب کاملا تاريک شد، ناگاه خانه ام نورانى گشت. در همان لحظه، چشمم به جمال مولايم امام زمان (عج ) افتاد، او جلو آمد و دست شريفش را بر صورتم کشيد و فرمود:
- برخيز و براى تاءمين معاش خانواده ات بيرون برو و کار کن. خداوند تو را شفا داد.
اکنون مى بينيد که سلامتى کامل خود را باز يافته ام.
خبر سلامتى و دگرگونى شگفت انگيز حال او - از پيرمردى ضعيف و لاغر به فردى سالم و قوى - همه جا پيچيد و همگان فهميدند.
فرماندار حله به ماءمورينش دستور داد ابوراجح را نزد وى حاضر کنند. ناگاه فرماندار مشاهده نمود، قيافه ابوراجح عوض شده و کوچکترين اثرى از آنهمه زخم ها در صورت و بدنش ديده نمى شود! ابوراجح ديروز با ابوراجح امروز قابل مقايسه نيست.
رعب و وحشتى تکان دهنده بر قلب فرماندار افتاد، او آن چنان تحت تاءثير قرار گرفت که از آن پس، رفتارش با مردم حله (که اکثرا شيعه بودند) عوض شد. او قبل از اين جريان، وقتى که در حله به جايگاه معروف به ((مقام امام (عج ))) مى آمد، به طور مسخره آميزى پشت به قبله مى نشست تا به آن مکان شريف توهين کرده باش؛ ولى بعد از اين جريان، به آن مکان مقدس مى آمد و با دو زانوى ادب، در آنجا رو به قبله مى نشست و به مردم حله احترام مى گذاشت. لغزش هاى ايشان را ناديده مى گرفت و به نيکوکاران نيکى مى کرد. ولى اين کارها سودى به حال او نبخشيد، پس از مدت کوتاهى درگذشت.
(( روزی مریدی از مرشد خود می پرسد چگونه می توان به خرد رسید ؟ مرد خردمند ، مرید خود را کنار رودخانه ای می برد و سرش را داخل آب می کند و پس از چند لحظه مرید شروع به دست و پا زدن می کند ولی مرد خردمند او را رها نمی کند . عاقبت درست در لحظه ای که مرید در حال خفه شدن بود ، مرد خردمند سر او را از اب بیرون می اورد و از او می پرسد : «وقتی که سرت در زیر آب بود چه چیزی را بیشتر از هر چیز دیگر می خواستی ؟» مرید هراسان فریاد می زند : « معلوم است ! می خواستم نفس بکشم » مرد خردمند لبخندی می زند و می گوید : « خوب است حالا خوب نفس بکش . باید به همین اندازه نیز خواهان خرد باشی تا بدان دست یابی . » ))
امام باقر عليه السلام:
إنَّهُ كانَ يَعولُ مائَةَ بَيتٍ مِن فُقَراءِ المَدينَةِ وَ كانَ يُعجِبُهُ أن يَحضُرَ طَعامَهُ اليَتامى وَ الأضِرّاءُ وَ الزَّمني وَ المَساكينُ... ؛
او (امام سجاد عليه السلام) يكصد خانوار از فقراى مدينه را سرپرستى میکرد و دوست داشت كه يتيمان و تنگدستان و افراد عاجز و مستمندان بر سر سفره او حاضر شوند.
المناقب لابن شهرآشوب ج ۴ ص ۱۵۴ / ميزان الحكمه: ج 1، ص 341
موش ازشكاف ديوار سرك كشيد تا ببيند اين همه سروصدا براي چيست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسيده بود و بسته اي با خود آورده بود و زنش با خوشحالي مشغول باز كردن بسته بود.
موش لب هايش را ليسيد و با خود گفت : كاش يك غذاي حسابي باشد.
اما همين كه بسته را باز كردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه يك تله موش خريده بود.
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا اين خبر جديد را به همه حيوانات بدهد. او به هركسي كه مي رسيد، مي گفت : توي مزرعه يك تله موش آورده اند، صاحب مزرعه يك تله موش خريده است . . .
مرغ با شنيدن اين خبر بال هايش را تكان داد و گفت : آقاي موش، برايت متأسفم. از اين به بعد خيلي بايد مواظب خودت باشي، به هر حال من كاري به تله موش ندارم، تله موش هم ربطي به من ندارد.
ميش وقتي خبر تله موش را شنيد، صداي بلند سرداد و گفت : آقاي موش من فقط مي توانم دعايت كنم كه توي تله نيفتي، چون خودت خوب مي داني كه تله موش به من ربطي ندارد. مطمئن باش كه دعاي من پشت و پناه تو خواهد بود.
موش كه از حيوانات مزرعه انتظار همدردي داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنيدن خبر، سري تكان داد و گفت : من كه تا حالا نديده ام يك گاوي توي تله موش بيفتد.!? او اين را گفت و زير لب خنده اي كرد و دوباره مشغول چريدن شد.
سرانجام، موش نااميد از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در اين فكر بود كه اگر روزي در تله موش بيفتد، چه مي شود؟
در نيمه هاي همان شب، صداي شديد به هم خوردن چيزي در خانه پيچيد. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوي انباري رفت تا موش را كه در تله افتاده بود، ببيند.
او در تاريكي متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا مي كرده، موش نبود، بلكه يك مار خطرناكي بود كه دمش در تله گير كرده بود. همين كه زن به تله موش نزديك شد، مار پايش را نيش زد و صداي جيغ و فريادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنيدن صداي جيغ از خواب پريد و به طرف صدا رفت، وقتي زنش را در اين حال ديد او را فوراً به بيمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وي بهتر شد. اما روزي كه به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسايه كه به عيادت بيمار آمده بود ، گفت : براي تقويت بيمار و قطع شدن تب او هيچ غذايي مثل سوپ مرغ نيست.
مرد مزرعه دار كه زنش را خيلي دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتي بعد بوي خوش سوپ مرغ در خانه پيچيد.
اما هرچه صبر كردند، تب بيمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد مي كردند تا جوياي سلامتي او شوند. براي همين مرد مزرعه دار مجبور شد، ميش را هم قرباني كند تا باگوشت آن براي ميهمانان عزيزش غذا بپزد.
روزها مي گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر مي شد. تا اين كه يك روز صبح، در حالي كه از درد به خود مي پيچيد، از دنيا رفت و خبر مردن او خيلي زود در روستا پيچيد. افراد زيادي در مراسم خاك سپاري او شركت كردند. بنابراين، مرد مزرعه دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذاي مفصلي براي ميهمانان دور و نزديك تدارك ببيند.
حالا، موش به تنهايي در مزرعه مي گرديد و به حيوانان زبان بسته اي فكر مي كرد كه كاري به كار تله موش نداشتند!
نتيجه ي اخلاقي : اگر شنيدي مشكلي براي كسي پيش آمده است و ربطي هم به تو ندارد، كمي بيشتر فكر كن. شايد خيلي هم بي ربط نباشد.
حضرت موسی بن جعفر علیهماالسلام وقتی که به سجده می رفت این دعا راچندین بار تکرار می کرد:«اللهم انی اسئلک الراحة عند الموت ،والعفو عندالحساب.»
(پروردگارا!ازتودرخواست می کنم آرامش هنگام مرگ وبخشودن در وقت حساب قیامت را.1
1-بحارالانوار ،ج83،ص218.
فَکُلُوا مِمَّا غَنِمْتٌمْ حَلَالاً طَیِّبٰا وَتَّقُوا اللهَ اِنَّ اللهَ غَفُورُ الرَّحیِمٌ؛(انفال/69).
«از آنچه به غنیمت گرفته اید،حلال وپاکیزه بخورید؛واز خدا بپرهیزید؛خداوند آمرزنده ومهربان است!»
فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذِینَ هٰادُوا حَرَّمْنٰا عَلَیْهِمْ طیِّبَتٍ اُحلًّتْ لَهُمْ وَبِصَدِّهِمْ عَنْ سَبِیلِ اللهِ کَثیراً*وَاَخْذِهِمُ الرِّبَوا وَقَدْ نهُوا عَنْهُ وَ أَکْلِهِمْ أَمْوَالَ النَّاسِ بِالْبَطِلِ وَ أَعْتَدْنَا لِلْکَفِرِینَ مِنْهُمْ عَذاباً أَلیِماً؛(نساء/160و161).
بخاطر ظلمی که از یهود صادر شد،و(نیز)بخاطر جلوگیری آنها از راه خدا،بخشی از چیزها ی پاکیزه راکه بر آنها حلال بود،حرام کردیم.و(همچنین)بخاطر ربا گرفتن د حالی که از آن نهی شده بودند؛وخوردن اموال مردم بباطل؛وبرای کافران آنها،عذاب دردناکی آماده کرده ایم.
قرآن درباره دوگروه می فرماید:این ها آتش می خورند:
1-کسانی که اموال یتیم را از روی ظلم وستم تصرف می کنند؛«ان الذین یاکلون اموال الیتیم ظلما انما یاکلون فی بطونهم ناراً وسیصلون سعیرا».(نساء/10.)
2-کسانی که دین فروش هستند(کسانی که آنچه را خداوند نازل کرده کتمان می کنند)؛«ان الذین یکتمون ما انزل الله من الکتاب ویشترون به ثمناًقلیاً اولئک ما یاکلون فی بطونهم الا النار».(بقره/174.)
تعداد صفحات : 29